سراب ِ خیال
در سراب ِ خیالم ، با موسیقی نگاه تو هم آواز می شوم ...
نفس هایم ، تکرار همیشگی نوای دوست داشتن توست ..
می روم ..
می روم تا در آن سوی سرابِ خیال ، در میان ِ شعله های نگاه خورشید ، یادگار ِ ساز ِ نگاهت را بیابم ...
می روم ..
هر چند رقص خاک های بیابان در هوا ، اندیشه ی بی غبارم از تو را ، سرشار از گَرد می کند ..
می روم ..
گاهی حیران در جست و جوی آبی که مرا از عطش کلماتِ سخاوتمندِ تو سیراب کند ..
و گاهی هراسان که در وسعت ِ دریای سخنانت غرق شوم ...
بر امواج ِ آشوب انگیز ِ کلام ِ تو ، با زورق ِ کوچک ِ دوست داشتنت ، پیچ و تاب بخورم .
می روم ..
و آنچه از دور پیداست ، صدای قدم های توست ..
صدای قدم های تو از آن دوردست های سراب ِ خیال .
..
نگاهت ، در سکوت بی وقفه ی بیابان ، ساز ِ بس زیبایی برای نواختن ، کوک می کند ..
می آیی و با یکدیگر می رویم ..
می رویم ..
در سراب ِ خیال که هیچ عکسی ، برای توصیفِ عظمت ِ رفتن ِ ما بسنده نیست ..